پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

کلاس مادر و کودک

از تابستون توی یه گروه تبلیغ کلاس مادر و کودک رو دیدم و خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم که پسری رو ببرم ... همش منتظر اطلاعیه ترم جدیدشون بودم که بالاخره ثبت نامشون شروع شد و یه روز من و تو و بابایی رفتیم برای ثبت نام ... همون روز ثبت نام سخنرانی داشتن و خیلی شلوغ بود و تو هم کلی توی این همه شلوغی کیف کردی و لذت بردی مامان ... بالاخره ثبت نام شدی توی کلاس مادر و کودک و کودک شاد ... از 22 مهر ماه بود که کلاسمون رو شروع کردیم اولین کلاس مادر و کودک بود که اونجا مامان ها هم بودن و شعر میزاشتن و همه با هم میخوندن ... و تو خیلی کلاسارو دوست داشتی ولی چون چیزی نمیخوردی و گرسنه بودی توی وقت برگشت خیلی غر و نق میزدی مامان ... هر چی باهات ح...
30 آبان 1396

صدای حیوانات

پسر مامان امروز تا اسم هر حیوونی رو که میبردم سریع صداشو رو برام میگه مامانی فدای این باهوشیات بشه پسری طلا میگم مامان بع بعی میگه .... ایلیا میگه بع بع میگم هاپو میگه ... ایلیا : هاپ هاپ میگم پیشی میگه .... ایلیا : مئو مئو و اسب هم که میگم هنوز نمیتونه بگه پیتیکو پیتیکو فقط ادای اسب رو در میاره و جلو عقب میشه پسر مامانی  
27 آبان 1396

کم کم حرف زدن پسری

پسر مامان از این هفته حسابی داره تلاش میکنه که حرف بزنه و هر کلمه که ما میگیم روش کار میکنه که بگه شنبه ای که میرفت پشت در حموم و میگفته حم حم الهی من فدای اون حرف زدنت مامان از امروز هم همش اون خروس بادکنکی که مامان فهیمه خریده رو میگیره دستش و همش میگه " اکن اکن " یعنی نکن من فدای این صدای قشنگت بشم مامان طلا
26 آبان 1396

جشن هالوین

یک هفته پیش یه تبلیغ  جشن هالوین توی کانال تلگرامی  آتلیه جوان دیدم و خوشحال شدم و تصمیم گرفتم که حتما با پسری شرکت کنیم یه جشن هالوین با تم هالوینی و از اتلیه هم میومدن برای گرفتن عکس از اون روز شروع کردم به پارچه خریدن و مدل دیدن برای لباس هالوین ... بالاخره یه پارچه نارنجی خریدم و الگوش رو بریدم و دادم مامان فهیمه که بدوزه برای کلاه هم پارچه نمدی خریدم و یه کلاه و چوب جادوگری درست کردم دیروز با بابا امیر و ناناز و مامان فهیمه حرکت کریدم سمت ادرسی که داده بودن پسری مریض بود و ابریزش بینی داشت لباس رو تن پسری کردیم رفتیم داخل ... پسری حاظر نشد اصلا کلاهش رو بپوشه ... حالی نداشت و همش غر میزد و جشن هم اونجوری نبود که...
10 آبان 1396
1